کتابخانهی کوچک
سعید عسکری
امروز با مامان و بابا به فروشگاه رفتیم. آن جا دو تا سبد خوراکی خریدیم. بعد هم به کتابفروشی رفتیم. یک کتاب داستان جدید خریدیم. من کتاب خیلی دوست دارم. هر وقت برای خرید می رویم، من هم یک کتاب می خرم.
به خانه که رسیدیم، مامان پنیر و خامه ها را توی یخچال گذاشت. من هم کتابهایم را کنار دیوار چیدم و آنها را شمردم:
یک، دو، سه، چهار... وای کتابهایم از ده تا هم بیشتر شده بود.
با خوشحالی به بابا گفتم: «کتابهایم از ده تا هم بیشتر شده ...»
بابا گفت: «پس باید برای خودت کتابخانه درست کنی! من یک قفسه از کتابهایم را به تو میدهم که کتابهایت را بگذاری!»
من هم زود کتابهایم را مرتب در قفسه گذاشتم.
حالا من هم یک کتابخانه کوچک دارم.
ارسال نظر در مورد این مقاله