داستان
اتوبوسی پر از بچه
علیمحمد محمدی
سوار ماشین بابا شده بودم. میخواستیم جشن تولد پسر عمو برویم. بابا کمربند مرا بست تا در موقع ترمز کردن، من به جلو پرت نشوم. ماشین حرکت کرد. من به خیابان و ماشینها نگاه میکردم. ناگهان بابا ترمز کرد. به اتوبوسی نگاه کردم که پر از بچه بود. بابا گفت: «خدا کند که همهیشان کمربند بسته باشند.»
من به کمربند خودم نگاه کردم. ماشین اتوبوس رفت. بابا وقتی خواست حرکت کند یک نفر جلوی ماشین بابا را گرفت و گفت: «میشود مرا به آن اتوبوس برسانید. راننده مرا جا گذاشته است.»
بابا ایستاد و بچه سوار ماشین شد. بابا کمی سرعتش را زیاد کرد. به اتوبوس که رسید برای راننده بوق زد تا در کنار جاده ایستاد. بابا دست بچه را گرفت و به اتوبوس رساند. وقتی وارد اتوبوس شد، کمی با راننده صحبت کرد. بعد مرا به بچهها نشان داد؛ چون من کمربند بسته بودم. بعد همه شروع به بستن کمربند کردند. وقتی بابا سوار ماشین شد، خیلی خوشحال بود. بابا گفت: «چه بچههای خوب و حرفگوشکنی. کاش جشن تولد تو بود و همه اینها را به جشن تولدت دعوت میکردم!»
ارسال نظر در مورد این مقاله