داستان
لاکپشت کوچولو سلام نداشت!
سپیده رمضاننژاد
لاکپشت کوچولو به هیچ کسی سلام نمیکرد. همه میگفتند: «لاکپشت کوچولو، سلامت کو؟»
لاکپشت کوچولو نمیدانست.
یک روز، به خودش گفت: «بدونِ سلام نمیشود. باید پیدایش کنم.»
رفت تا رسید به قورباغه.
گفت: «قوری جان، تو میدانی سلامِ من کجاست؟»
قورباغه گفت: «نمیدانم. شاید توی لاکت باشد.»
لاکپشت کوچولو لاکش را زیر و رو کرد. اینطرف را گشت. آنطرف را گشت؛ اما سلامش را ندید.
داد زد: «نبود.»
قورباغه گفت: «شاید زیر بوته باشد.»
لاکپشت کوچولو زیر این بوته را گشت. زیر آن بوته را گشت. سلامش را ندید.
داد زد: «نبود.»
قورباغه گفت: «شاید توی چاه باشد.»
لاکپشت کوچولو رفت پیش چاه. آنجا موش را دید.
موش گفت: «سلام سلام.»
لاکپشت کوچولو دید موش دو تا سلام دارد. خودش هیچی سلام ندارد.
به موش گفت: «تو سلامِ من را برداشتهای؟»
موش گفت: «نه، این سلامِ خودم است.»
یکدفعه، دعوایشان شد.
صدای داد و هوارشان همه جا پیچید. خاله ماره از راه رسید.
داد زد: «چه شده؟»
لاکپشت کوچولو گفت: «موش سلامِ من را برداشته. حالا، او دو تا سلام دارد. من هیچی.»
خاله ماره، قیس و قوس، خندید و گفت: «سلامِ تو پیشِ خودت است. صدایش کن تا بیاید.»
لاکپشت کوچولو سلامش را صدا کرد: «سلام!»
صدایش توی چاه پیچید: «سلام سلام سلام!»
لاکپشت کوچولو گفت: «وای، چهقدر سلام! همهاش مالِ خودم است.»
بعد، با خوشحالی، به همه سلام کرد.
یک سلام به خاله ماره. یک سلام به قورباغه.
به موش که رسید، دو تا سلام کرد.
موش خندید و گفت: «سلام، سلام.»
موش و لاکپشت کوچولو با هم دوست شدند. صدای سلام و صدای خنده قاتی شد. همه جا پر از شادی شد.
ارسال نظر در مورد این مقاله