آرزوی سنجاب
فاطمه محمدصالحی
سنجاب گفت: «اجی مجی لاترجی!» بعد با چشمهای بسته از درخت پرید. صدای افتادن سنجاب، درخت پیر را بیدار کرد. سنجاب گفت: «آخ پام!»
او قبلاً هم از درخت پایین پریده بود. یک بار دمش زخمی شده و یک بار دستش شکسته بود. آرزوی سنجاب این بود که ژیمناستیک کار شود؛ اما او عجله داشت و میخواست زود به آرزویش برسد.
درخت پیر به خودش تکانی داد و گفت: «هر چیزی راهی و کاری دارد. تو باید به باشگاه بروی و آموزش ببینی. نه این که سرخود کاری بکنی. ببین چه به روز شاخه هایم آوردی.»
تو چه آرزویی داری؟
آیا تو هم دوست داری زود به آرزوهایت برسی؟
ارسال نظر در مورد این مقاله