داستان

اَقور بَقور

سپیده رمضان نژاد

روز رفت، شب آمد.

خورشید رفت، ماه و ستاره آمد.

صدای چند تا خمیازه آمد.

شب خندید و گفت: «خب، دیگه وقت خوابه.»

کم‌کم، همه برای خواب آماده شدند.

اَقور بَقور هم توی رخت‌خوابش دراز کشید، ولی دوست نداشت بخوابد.

می‌خواست بیدار بماند و بازی کند.

شب به ستاره‌ها گفت لالایی بخوانند.

ستاره‌ها لالایی خواندند، ولی اَقور بَقور نخوابید.

شب به ماه گفت قصه بگوید.

ماه قصه گفت، ولی اَقور بَقور نخوابید.

پتو لالایی را شنید. خوابش گرفت. پرید روی تن اَقور بَقور.

اَقور بَقور گفت: «وای دالی‌بازی! آخ جون قورا!»

پتو گفت: «الآن که وقتِ خوابه. بازی بمونه فردا.»

بالش به قصه‌ها گوش کرد. خوابش گرفت. کِش آمد و خمیازه کشید. اَقور بَقور قلقلکش آمد. قور و قور خندید و گفت: «وای قلقلک‌بازی، آخ جون قورا!»

بالش گفت: «الآن که وقتِ خوابه. بازی بمونه فردا.»

ستاره کوچولو خاموش و روشن شد. اَقور بَقور گفت: «وای قایم‌موشک‌بازی! آخ جون قورا!»

ستاره گفت: «الآن که وقت خوابه. بازی بمونه فردا.»

کم‌کم، حوصله‌ی اَقور بَقور سر رفت. صدای خمیازه‌اش این‌ور و آن‌ور رفت.

شب اَقور بَقور را دید. خمیازه‌اش را شنید. دستش را گذاشت روی چشم اَقور بَقور.

چشم اَقور بَقور بسته شد. از بیداری خسته شد.

شب گفت: «هنوزم بازی می‌خوای اَقور بَقورِ بلا؟»

اَقور بَقور گفت: «الآن که وقتِ خوابه. بازی بمونه فردا.»

CAPTCHA Image