آرزوی بهنام و آهو
فاطمه محمدصالحی
بهنام با بابا، مامان، آبجی و برادرش برای گردش به باغ رفته بودند. بهنام خیلی از آن باغ بزرگ و زیبا خوشش آمده بود. با خودش گفت: «وای! چه باغ زیبایی! باید بروم بگردم شاید آن دورها بتوانم گنجی پیدا کنم.»
بهنام بدون بدون مشورت با بزرگترها بلند شد و رفت. بهنام از بزرگترها دور و دورتر شد. آهوی مهربان میخواست به او بگوید که جلوتر نیاید. بلدرچین و سنجاب هم هر چه سروصدا کردند، بهنام متوجه نشد. یکدفعه به دام شکارچی بد افتاد.آهو با خودش گفت: «وای حالا چه کار کنم؟ ممکن است ببر بیاید و این بچه را بخورد.»
بهنام گریه کرد؛ چون نمیتوانست خودش را نجات دهد. او آرزویش این بود که جاهای جدید را ببیند.
آهو با خودش گفت: «همیشه آرزو داشتم کسی را نجات بدهم. حالا وقتش رسیده که به آرزویم برسم.» آهو از خودش پرسید: «چهطوری میتوانم این بچه را نجات بدهم؟»
آهو به بلدرچین و سنجاب نگاه کرد. بعد فکری به ذهنش رسید.
به نظر تو او چه فکری کرد؟
اگر جای او بودی چه کار میکردی؟
دور حرف «ب» را خط بکش.
ارسال نظر در مورد این مقاله