10.22081/sn.2023.74707

آرزوی بهنام و آهو

موضوعات

آرزوی بهنام و آهو

فاطمه محمدصالحی

بهنام با بابا، مامان، آبجی و برادرش برای گردش به باغ رفته بودند. بهنام خیلی از آن باغ بزرگ و زیبا خوشش آمده بود. با خودش گفت: «وای! چه باغ زیبایی! باید بروم بگردم شاید آن دورها بتوانم گنجی پیدا کنم.»

 بهنام بدون بدون مشورت با بزرگ‌ترها بلند شد و رفت. بهنام از بزرگ‌ترها دور و دورتر ‌شد. آهوی مهربان می‌خواست به او بگوید که جلوتر نیاید. بلدرچین و سنجاب هم هر چه سروصدا کردند، بهنام متوجه نشد. یک‌دفعه به دام شکارچی بد افتاد.آهو با خودش گفت: «وای حالا چه کار کنم؟ ممکن است ببر بیاید و این بچه را بخورد.»

بهنام گریه کرد؛ چون نمی‌توانست خودش را نجات دهد. او آرزویش این بود که جاهای جدید را ببیند.

آهو با خودش گفت: «همیشه آرزو داشتم کسی را نجات بدهم. حالا وقتش رسیده که به آرزویم برسم.» آهو از خودش پرسید: «چه‌طوری می‌توانم این بچه را نجات بدهم؟»

آهو به بلدرچین و سنجاب نگاه کرد. بعد فکری به ذهنش رسید.

به نظر تو او چه فکری کرد؟

 اگر جای او بودی چه کار می‌کردی؟

دور حرف «ب» را خط بکش.

CAPTCHA Image