داستان
دندان خامهای با روکش شکلاتی
سوگل عصاری
مامان یک بوس صدادار از سهیل گرفت و به او شب بخیر گفت.
سهیل رفت تا مسواک بزند. موقع مسواک زدن یکدفعه دندانش افتاد. سهیل به دندانی که افتاده بود، نگاه کرد. توی دلش گفت: «جای این دندان یکی دیگر دوباره در میآید؟»
سهیل در تختخوابش به فکر دندانش بود.
شب خواب دید، خواب یک دندان جدید. یک دندان خامهای با روکش شکلاتی که با زبانش آن را مرتب لیس میزد. احساس میکرد هر قدر دندانش را بیشتر لیس میزند، بزرگتر میشود.
دندان خامهای با روکش شکلاتی گفت: «اینقدر با زبانت به من لیس نزن.»
سهیل گفت: «چرا؟ قلقلکت میآید؟»
دندان خامهای با روکش شکلاتی گفت: « نه، قلقلکی نیستم.»
سهیل گفت: «باید به تو لیس بزنم. تا هم شکلاتت آب نشود، هم بزرگ بشوی. دارد از تو خوشم میآید.»
دندان خامهای با روکش شکلاتی گفت: «اگر مرتب زبانت را به من بزنی، من کج در میآیم.»
اما آن شب سهیل دندانش را لیس میزد. اصلاً هم دوست نداشت از خواب بیدار شود.
حالا دندان سهیل خیلی بزرگ شده بود؛ طوری که توی دهانش جا نمیشد. او به سختی میتوانست صحبت کند.
صبح که شد سهیل به یاد خواب دیشب افتاد. دوید جلوی آینه. خبری از دندان خامهای با روکش شکلاتی نبود؛ اما نوک یک دندان سفید و ریز مثل کوه یخی که نوکش از زیر آّب پیداست، خودش را نشان میداد.
ارسال نظر در مورد این مقاله