داستان
بُوبی، خرسیِ بامزه
ریحانه آبشاهی
بُوبی یک خرس بامزهی پشمالو و چاق است. او توی شکمش باتری دارد. وقتی خوشمزهبازی میکند، دکمهی شکمش را پیس پیس میزند و صدای بیق بیق خندهاش بلند میشود. او خیلی میخورد. خیلی میخوابد. هی خُر و پُف میکند.
امروز عروسکها میخواستند مسابقهی سریعترین دونده را بدهند.
خرگوش گفت: «بوبی، توهم بیا مسابقه بدهیم.»
بوبی خمیازه کشید. چشمهایش را مالید. دکمهی شمکش را زد و بیق بیق خندید. گفت: «باشد، ولی اول باید عسل بخورم.» یک عالمه عسل خورد. کانگورو صدا زد: «بوبی بیا.»
بوبی دکمهی شکمش را زد و بیق بیق خندید. آهسته توی صف مسابقه رفت. خیلی آهسته. خیلی خیلی آهسته. کانگورو اول شد. خرگوش و پیشی دوم شدند. بوبی آخر شد. کانگورو گفت: «بوبی، باید کمتر بخوری و کمتر بخوابی. به جایش ورزش کن. بدو بدو کن.» اما فایده نداشت. او هی میخورد. و هی میخوابید. شب، حال بوبی خوب نبود و دکمهی شکمش نمیزد. ببعی دکتر عروسکها گوشیاش را روی شکم بوبی گذاشت و گفت: «بوبیجان، تو خیلی چاق و پنبهای شدهای. باید لاغر شوی.» اخمهای بوبی افتاد. با لبهای آویزان گفت: «من عسل دوست دارم.» خرگوش و پیشی وکانگورو گفتند: «بوبی فردا بیا با ما بازی کن. شکمت خوب میشود.»
بوبی اولش توپبازی را دوست نداشت. دلش میخواست عسل بخورد. بعد هم بخوابد؛ اما حالا بازی را خیلی دوست دارد. خیلی خیلی دوست دارد؛ چون خیلی به او خوش میگذرد. شکمش هم دیگر درد نمیکند. او فقط بازی میکند؛ توپبازی. گرگم به هوا. اتل متل.
کانگورو گفت: «خوابم میآید.» پیشی گفت: «خسته شدم.» خرگوش گفت: «مامانخرگوش مربای هویج پخته.» و بدو بدو رفت تا مربا بخورد.
بوبی صدایشان زد و گفت: «عسلهای من مال شما. بازی کنیم.»
عروسکها نمیدانستند کجا قایم شوند. بوبی پیدایشان میکرد و میگفت بازی کنیم. آنها پیش ببعی دکتر رفتند. ببعی دکتر گفت: «بوبیجان، باید استراحت کنی؛ وگرنه استخوانت پوک میشود. نه مثل آن وقت که فقط میخوابیدی، نه مثل الآن که فقط بازی میکنی.»
بوبی دکمهی شکمش را فشار داد و بیق بیق خندید.
بعد هم رفت پیش دوستانش خوابید. او دلش نمیخواست استخوانش پوک بشود. تازه، شکمش هم خوب شده بود.
بوبی خرسی، یک خرسی بامزه است که خیلی میخندد. حالا همهی عروسکها بالای کمد خوابیدند.
ارسال نظر در مورد این مقاله