نینی سبیلو
عباس عرفانیمهر
«نینی سبیلو یک نینی سوسک بود. سیبل داشت، امّا توپ نداشت. دلش توپ میخواست؛ یک توپ گرد و قلقلی. نینی سبیلو به مامان گفت: «توپ ندارم. برایم توپ میخری؟»
مامانسوسکی گفت: «من که پول ندارم!
ولی غصّه نخور، یک کاریش میکنم.»
مامانسوسکی رفت توی باغ. وقتی برگشت، یک حبّهی انگور بغلش بود.
نینی سبیلو گفت: «آخجون توپ انگوری!» بعد توپ را گرفت و قل و قل و قل شروع کرد به قل دادن. آنقدر قِل قِل بازی کرد که خسته شد و خُر خُر پُف پُف خوابید.
صبح که از خواب بیدار شد، قیافهاش اینجوری اونجوری شد. اخمی شد. اشکی شد. توپش پنچر شده بود. چیک و چیک و چیک اشک ریخت.
مامانسوسکی گفت: «چی شده سبیل قشنگم؟»
نینی سیبیلو گفت: «ببین، توپم پنچر شده!»
مامانسوسکی گفت: «اینکه پنچر نشده. کشمش شده. امروز برایت یک مربّای کشمش درست میکنم.»
نینی سبیلو گفت: «پس توپ من چی؟»
مامانسوسکی گفت: «غصّه نخور عزیزم! بالای درخت انگور هزار هزارتا توپ انگوری هست. الآن میرم یکی دیگه برات میارم.»
ارسال نظر در مورد این مقاله