عینک
طیبه شامانی
آقای دکتر به مادر و پدر سنجاب کوچولو گفت: «چشمهای پسر شما خیلی ضعیفه. باید عینک بزند.»
سنجاب کوچولو گفت :«نمیخواهم. من عینک دوست ندارم.»
بابا سنجاب گفت: «باشه. فقط برویم عینک فروشی. امتحان کن. اگر دوست نداشتی، نزن.»
آنها به عینک فروشی رفتند. آقای عینک فروش به چشمهای سنجاب کوچولو یک عیتک زد. سنجاب به دور وبر خودش نگاه کرد و گفت: «وای چقدر همه جا قشنگ و زیباست. من عینک میخوام.»
بابا سنجاب گفت: «نه. الآن پول ندارم.»
سنجاب ناراحت شد و گفت: «نه. همین الآن.»
مامان و بابا خندیدند. مامان گفت: «نه به اون نخواستنت، نه به این خواستنت.»
بابا سنجاب لبخند زد و گفت: «شوخی کردم. پول ندارم. ولی کارت پول که دارم.» کارت پول را به عینک فروش داد و گفت: «لطفاً حساب کن.»
ارسال نظر در مورد این مقاله