غزل فهمید که‌...

بعضی‌وقت‌ها باید ساکت ماند

مژگان بابامرندی‌ـ امیر مهدوی

1‌ـ مادربزرگ نماز می‌خواند. غزل حوصله‌اش سر رفته بود. جلوی مادربزرگ ایستاد؛ امّا مادربزرگ نگاهش نمی‌کرد.

2‌ـ غزل ناراحت شد. فکر کرد مادربزرگ دیگر او را دوست ندارد. زد زیر گریه.

3‌ـ مادربزرگ نمازش تمام شد. او را بغل کرد.

ادامه دارد

CAPTCHA Image