پدربزرگ مهربان
مسلم ناصری
بهار بود. بچهها خواب بودند. مادر مشغول کار بود. پیامبر(ص) به او کمک می کرد. صدای گریهای آمد. پیامبر(ص) بلند شد و به اتاق رفت. نوهاش آب می خواست. پیامبر(ص) پیاله را آب کرد.
می خواست به حسن آب بدهد که نوه کوچکترش بیدار شد. حسین هم آب می خواست. پیامبر با مهربانی گفت: «صبر کن عزیزم!»
مادر آمد ببیند چه خبر است. مادر گفت: «پدر، حسن را بیشتر دوست داری؟»
پیامبر به طرف حسین رفت. او را در آغوش گرفت و به او آب داد. بعد به دخترش گفت: «نه فاطمهجان! هر دو پیش من مساوی هستند. اول حسن آب می خواست.»
فاطمه لبخندی زد. حسن و حسین روی زانوهای پدربزرگ نشسته بودند و می خندیدند.
ارسال نظر در مورد این مقاله