داستان
صندل خانم
ساناز ضرابیان
صندلخانم نگاهی به آقای کتونی انداخت و گفت: «چرا دیگر فاطیما سراغ من نمیآید؟» آقای کتونی گفت: «حتماً کار دارد. پارسا هم چند وقت است که پیش من نیامده. من خیلی وقت است که ندویدهام. دلم برای توپبازی تنگ شده.»
صندلخانم تکانی خورد و نگاهی به گُل کنده شدهاش انداخت و گفت: «حتماً فاطیما به خاطر اینکه گلم کنده شده دیگر من را دوست ندارد.» و گریه کرد.
آقای کتونی بند خودش را محکم از لای در کمد بیرون میکشید. نفسنفسزنان گفت: «صندلخانمی ببین، من چهقدر آبی تمیزم، ولی پارسا هم نیامده!»
صندلخانم اخمی کرد و گفت: «نه، فاطیما من را دوست ندارد.»
هر دو خمیازهای کشیدند و در تاریکی کمد خوابشان برد.
صبح شد. صدایی آمد. صندلخانم و آقای کتونی تکانی خوردند و از خواب پریدند. درِ کمد باز و داخل کمد روشن شد. مامان فاطیما و پارسا یک چیز بزرگ و قرمز را داخل کمد گذاشت و در را بست. صندلخانم گفت: «این دیگر چیست؟ گلدان است؟» آقای کتونی که داشت میخندید؛ چون بندش از لای در آزاد شده بود. گفت: «نمیدانم چه قدر دراز است!» صدایی آمد: «اینجا چه قدر تاریک است! سلامتان کو؟»
آقای کتونی و صندلخانم به هم نگاه کردند. اسم من چکمه است. چکمههای فاطیما، فصل زمستان دیگر تمام شده، هوا کمکم گرم میشود. من را آوردند توی کمد تا استراحت کنم. صندلخانم پاشنهاش را به چکمه زد: «آهان! فاطیما با تو میرفته مهدکودک، دوست جدیدش بودی؟» و بغض کرد. چکمه خندید: «خب اگر با تو میرفت که پاهایش توی برفها یخ میزد و سُر میخورد. اگر الآن هم با من برود همه به او میخندند و پاهایش بوی بد میگیرد.» آقای کتونی خودش را جفت کرد و گفت: «پس پارسا هم برای این من را توی کمد گذاشته بود و نگاهی به صندلخانم کرد و گفت: «دیدی؟» صندلخانم خجالت کشید و به ته کمد تکیه داد. خانم چکمه خمیازهای کشید و گفت: «بروید کنار که خیلی خستهام، میخواهم شش ماه استراحت کنم. الآن میآیند دنبالتان، البته اول میبرنتان حمام، خیلی کثیف شدهاید. فصل بهار خوش بگذرد دوستهای من.»
ارسال نظر در مورد این مقاله