داستان
قطرک
عاطفه رجایی
یک قطره کوچولو بود که اسمش قطرَک بود. او دلش میخواست به زمین برود. قطرک با ناراحتی به ابر گفت: «خسته شدم! آخر چرا مردم دعا نمیکنند تا خدا ما را به زمین بفرستد؟»
بقیهی قطرههای باران هم حوصلهیشان سر رفته بود. ناگهان ابر گفت: «آنجا را نگاه کنید!»
قطرهها دویدند و از بالای ابر، سرک کشیدند. قطرک گفت: «آخ جون! یک عالمه دست. وای، چهقدر قشنگ دستهایشان را به طرف ما گرفتهاند!»
یکی از قطرهها گفت: «الآن خدا ما را میفرستد پایین.»
قطرک گفت: «من دلم میخواهد روی بال سنجاقک بنشینم.»
قطرهها با خوشحالی سرجایشان برگشتند و منتظر پایین رفتن شدند. ابر گفت: «وقتی خندیدم، به نوبت بپرید پایین!»
چند لحظه گذشت. ابر با صدای بلند، قاه قاه خندید. قطرک و بقیهی قطرهها دستان یکدیگر را گرفتند و خندهکنان شروع کردند به باریدن.
ارسال نظر در مورد این مقاله