قطرک

10.22081/sn.2023.73750

قطرک


داستان

قطرک

عاطفه رجایی

یک قطره کوچولو بود که اسمش قطرَک بود. او دلش می‌خواست به زمین برود. قطرک با ناراحتی به ابر گفت: «خسته شدم! آخر چرا مردم دعا نمی‌کنند تا خدا ما را به زمین بفرستد؟»

بقیه‌ی قطره‌های باران هم حوصله‌ی‌شان سر رفته بود. ناگهان ابر گفت: «آن‌جا را نگاه کنید!»

قطره‌ها دویدند و از بالای ابر، سرک کشیدند. قطرک گفت: «آخ جون! یک عالمه دست. وای، چه‌قدر قشنگ دست‌های‌شان را به طرف ما گرفته‌اند!»

یکی از قطره‌ها گفت: «الآن خدا ما را می‌فرستد پایین.»

قطرک گفت: «من دلم می‌خواهد روی بال سنجاقک بنشینم.»

 قطره‌ها با خوش‌حالی سرجای‌شان برگشتند و منتظر پایین رفتن شدند. ابر گفت: «وقتی خندیدم، به نوبت بپرید پایین!»

 چند لحظه گذشت. ابر با صدای بلند، قاه قاه خندید. قطرک و بقیه‌ی قطره‌ها دستان یک‌دیگر را گرفتند و خنده‌کنان شروع کردند به باریدن.

CAPTCHA Image