خاله
عباس عرفانیمهر
خالهسوسکه آمد توی آشپزخانه و به مامانم گفت: «مرا دوست داری؟»
مامانم گفت: «هزارتا.» بعد گفت: «خالهجون! غذا چی دوست داری برات درست کنم؟»
خالهسوسکه گفت: «گوشت مگس با برنج.»
مامانم برایش درست کرد. خالهسوسکه خورد و گفت: «خیلی خوشمزّه بود. بهبه!»
خالهسوسکه گفت: «میوه هم دارید؟»
مامانم گفت: «بعله... چی دوست داری؟»
خالهسوسکه گفت: «پوست خربزه.»
مامانم برایش پوست خربزه آورد. خالهسوسکه خورد و گفت: «بهبه، چه پوستی!»
مامانم خندید. خالهسوسکه به مامانم گفت: «از من نمیترسی؟»
مامان گفت: «نه! چرا بترسم؟ تو که ترس نداری.»
خالهسوسکه خیلی خوشش آمد. دلش میخواست مامانم را هزارتا بوسبوسی کند. بالش را باز کرد و کوتی کوتی کوتی به طرف لُپ مامان پرواز کرد.
مامان ترسید. جیغ زد. من هم از جیغ مامان ترسیدم. جیغ زدم. یکدفعه از خواب پریدم. مامان بدو بدو آمد. پرسید: «چی شده مامانجان؟ خواب دیدی؟»
گفتم: «سوسک...»
هنوز حرفم تمام نشده بود که مامانی جیغ کشید و باز فرار کرد: «آآآ...»
ارسال نظر در مورد این مقاله