خاله

10.22081/sn.2023.73746

خاله


خاله

عباس عرفانی‌مهر

خاله‌سوسکه آمد توی آشپزخانه و به مامانم گفت: «مرا دوست داری؟»

مامانم گفت: «هزارتا.» بعد گفت: «خاله‌جون! غذا چی دوست داری برات درست کنم؟»

خاله‌سوسکه گفت: «گوشت مگس با برنج.»

مامانم برایش درست کرد. خاله‌سوسکه خورد و گفت: «خیلی خوش‌مزّه بود. به‌به!»

خاله‌سوسکه گفت: «میوه هم دارید؟»

مامانم گفت: «بعله... چی دوست داری؟»

خاله‌سوسکه گفت: «پوست خربزه.»

مامانم برایش پوست خربزه آورد. خاله‌سوسکه خورد و گفت: «به‌به، چه پوستی!»

مامانم خندید. خاله‌سوسکه به مامانم گفت: «از من نمی‌ترسی؟»

مامان گفت: «نه! چرا بترسم؟ تو که ترس نداری.»

خاله‌سوسکه خیلی خوشش آمد. دلش می‌خواست مامانم را هزارتا بوس‌بوسی کند. بالش را باز کرد و کوتی کوتی کوتی به طرف لُپ مامان پرواز کرد.

مامان ترسید. جیغ زد. من هم از جیغ مامان ترسیدم. جیغ زدم. یک‌دفعه از خواب پریدم. مامان بدو بدو آمد. پرسید: «چی شده مامان‌جان؟ خواب دیدی؟»

گفتم: «سوسک...»

هنوز حرفم تمام نشده بود که مامانی جیغ کشید و باز فرار کرد: «آآآ...»

CAPTCHA Image