10.22081/sn.2022.73528

پرخوری

پرخوری

یاسمن مصدق

علی‌کوچولو پسر خیلی خوب و مهربانی است؛ اما همیشه غذایش را تند تند می‌خورد. مادرش به او می‌گفت: «علی‌جان، آن‌قدر همه چیز را با هم نخور. دلت درد می‌گیرد.»

اما علی‌کوچولو اصلاً گوش نمی‌کرد.

یک روز علی‌کوچولو با دوستانش بازی می‌کرد. هر چیزی را که آن‌ها آورده بودند خورد؛ اما بعد علی‌کوچولو احساس کرد دلش درد می‌کند. به خانه رفت. به مادرش گفت که دلش درد می‌کند. مادرش گفت: «برو توی اتاق استراحت کن تا ببینم باید چه‌کار کرد.»

علی روی تخت دراز کشید. بعد مادرش با یک بادکنک وارد اتاق شد. علی تعجب کرد و گفت: «مامان من الآن دلم درد می‌کند. نمی‌توانم بازی کنم.» مادرش بادکنک را کم کم باد کرد. گفت: «علی‌جان، نگاه کن! وقتی ما غذا یا خوراکی را می‌خوریم کم کم وارد بدن ما می‌شود. مثل بادکنک که پر از هوا می‌شود. حالا من آن‌قدر بادش می‌کنم که بترکد بدن ما هم همین‌طور است. باید به اندازه‌ای بخوریم که سیر بشویم. نه بیش‌تر و نه کم‌تر. حالا متوجه شدی!»

علی‌کوچولو گفت: «بله مامان گلم، ببخشید که به حرف‌هایت توجه نکردم.»

CAPTCHA Image