نصفی من، نصفی تو
سیدهمریم طیار
مامانبزرگ از ظرف میوهی یک انار برای خودش برداشت. مثل یک مامانبزرگ زرنگ، تندی قاچش کرد. توی انار پُر از دانههای قرمز بود. مامانبزرگ گفت: «بهبه... چه اناری!»
ملیکا هم از ظرف میوه، یک انار برای خودش برداشت. مامانبزرگ، انار ملیکا را قاچ کرد. دانههای این یکی انار، سفید بودند.
اخمهای ملیکا رفت توی هم.
مامانبزرگ گفت: «الآن درستش میکنم.» و رفت آشپزخانه.
وقتی برگشت، دوتا کاسه و دوتا قاشق با خودش آورده بود. بعد، نصف دانههای انار قرمز را ریخت توی این کاسه، نصفش را هم ریخت توی آن یکی کاسه. دانههای انار سفید را هم نصف کرد و ریخت توی کاسهها.
وقتی دوتایی با قاشق، انارهای سفید و قرمزشان را میخوردند، ملیکا گفت: «چهقدر قشنگه!»
مامانبزرگ هم گفت: «چهقدرم خوشمزهست!»
ارسال نظر در مورد این مقاله