من از این غذا بدم میاد
مهدیس حسینی
بهارکوچولو از خواب بیدار شد و صورتش را شست. مادرش گفت: «بهارجان عزیزم، بیا صبحانهات را بخور.»
بهار گفت: «مامان حوصله ندارم، از صبحانه بدم میآید.»
موقع نهار و شام هم بهار غذا نخورد.
مامان از دست بهار خیلی ناراحت شد. به بهار گفت به تختخوابش برود و بخوابد. بهار خوابید.
توی خواب، خودش را دید که مثل مادربزرگ پیرش پاهایش درد میکرد. اصلاً نمیتوانست راه برود، چون شیر و پنیر و کره نخورده بود یک دندان سالم هم توی دهانش نداشت. کمی از موهای سرش ریخته بود. لاغر و ضعیف و قدکوتاه بود. دوستش زهرا را دید. خیلی قدش بلندتر از بهار بود. دندانهای قشنگ و زیبایی داشت. بهار احساس میکرد که زهرا به راحتی راه میرود.
بهار گفت: «زهرا تو میدانی من چرا این شکلی شدم!»
زهرا گفت: «بهار خودت به مادرت گفتی که غذایش را دوست نداری. برای همین دندانهایت زیبا نیستند، موهایت ریخته نمیتوانی راه بروی.»
بهار جیغی کشید و گفت: «نه، من میخواهم بزرگ و قوی باشم.»
بهار صدایی شنید: «بهارجان میخواهی شامت را گرم کنم تا بخوری.»
مادرش را بالای سرش دید. لبخندی زد و گفت: «حتماً مامان.»
***
بچههای عزیزم آیا شما هم از غذاهای خوشمزهی مامان میخورید؟ یادتان باشد که اگر میخواهید بزرگ شوید، قدتان بلند شود و قوی باشید، حتماً باید غذا بخورید؛ هر غذای خوشمزهای که مامان میپزد.
ارسال نظر در مورد این مقاله