10.22081/sn.2022.73457

من از این غذا بدم میاد

من از این غذا بدم میاد

مهدیس حسینی

بهارکوچولو از خواب بیدار شد و صورتش را شست. مادرش گفت: «بهارجان عزیزم، بیا صبحانه‌ات را بخور.»

بهار گفت: «مامان حوصله ندارم، از صبحانه بدم می‌آید.»

موقع نهار و شام هم بهار غذا نخورد.

مامان از دست بهار خیلی ناراحت شد. به بهار گفت به تخت‌خوابش برود و بخوابد. بهار خوابید.

توی خواب، خودش را دید که مثل مادربزرگ پیرش پاهایش درد می‌کرد. اصلاً نمی‌توانست راه برود، چون شیر و پنیر و کره نخورده بود یک دندان سالم هم توی دهانش نداشت. کمی از موهای سرش ریخته بود. لاغر و ضعیف و قدکوتاه بود. دوستش زهرا را دید. خیلی قدش بلندتر از بهار بود. دندان‌های قشنگ و زیبایی داشت. بهار احساس می‌کرد که زهرا به راحتی راه می‌رود.

بهار گفت: «زهرا تو می‌دانی من چرا این شکلی شدم!»

زهرا گفت: «بهار خودت به مادرت گفتی که غذایش را دوست نداری. برای همین دندان‌هایت زیبا نیستند، موهایت ریخته نمی‌توانی راه بروی.»

بهار جیغی کشید و گفت: «نه، من می‌خواهم بزرگ و قوی باشم.»

بهار صدایی شنید: «بهارجان می‌خواهی شامت را گرم کنم تا بخوری.»

مادرش را بالای سرش دید. لبخندی زد و گفت: «حتماً مامان.»

***

بچه‌های عزیزم آیا شما هم از غذاهای خوش‌مزه‌ی مامان می‌خورید؟ یادتان باشد که اگر می‌خواهید بزرگ شوید، قدتان بلند شود و قوی باشید، حتماً باید غذا بخورید؛ هر غذای خوش‌مزه‌ای که مامان می‌پزد.

CAPTCHA Image