اولین زیارت
زهرا عراقی
باد در میان باغ میچرخید. گل قاصد گفت: «باد مهربان بچههایم را به تو میسپارم.» باد هوهویی کرد و جواب داد: «خیالت راحت، آنها را جای خوبی میبرم.»
گل قاصد با برگهایش به آرامی قاصدکها را نوازش کرد و گفت: «دعای من همیشه همراه شماست.»
قاصدکها دست باد را گرفتند. از مادر خداحافظی کردند و رفتند.
مدتی بعد قاصدکها به شهری رسیدند. باد گفت: «مادرتان وقتی اندازهی شما بود، همراه من به این شهر آمد. در این شهر جایی هست که او خیلی آنجا را دوست دارد.»
قاصدککوچولو کمی فکر کرد و بعد بلند گفت: «باد مهربان لطفاً ما را به آنجا ببر.»
چند دقیقه بعد همه خود را روی گنبدی زیبا دیدند. باد گفت: «خب! رسیدیم.»
باد قاصدکها را برد و دور گلدستهها چرخاند. بعد آنها را روی برگهای یک گل زیبا در باغچه گذاشت. قاصدککوچولو به باد گفت: «اینجا خیلی قشنگ است. چرا مادرم اینجا نماند؟»
باد گفت: «مادرتان از من خواست تا او را به باغ برگردانم تا برای همه از اینجا و چیزهایی که دیده بگوید.» یکی از قاصدکها گفت: «باد مهربان مرا ببر تا برای مادر بگویم که به اینجا آمدهام.» قاصدک دیگری گفت: «میخواهم بقیهی دنیا را هم ببینم. مرا با خودت ببر.» در همین لحظه قاصدککوچولو خودش را روی خاک باغچه انداخت و اطرافش را خوب نگاه کرد. باد گفت: «مثل اینکه تصمیم خودت را گرفتهای.» قاصدککوچولو به قاصدکهای دیگر نگاه کرد و گفت: «به مادر بگویید که جای من خوبِ خوب است.» باد به همراه قاصدکها دور و دورتر شدند.
چند ماهی گذشت. قاصدککوچولو که حالا مادر چند قاصدک کوچک بود، برایشان از باغ و از خاطرات اولین زیارت گفت.
ارسال نظر در مورد این مقاله