تازه های تحقیق
غولغولکی
صفورا بدیعی
غولغولک با مدادش روی دیوار نقاشی کشید.
مامانغولی گفت: «نکش!»
غولغولک گفت: «میکشم!»
مامان چشمهای گرد و قلنبهاش را قلنبهتر کرد و گفت: «بهت میگم نکش.»
غولغولک با مداد مشکی دور مامان یک طناب بزرگ کشید. مامان گفت: «چیکار میکنی غولغولک؟ غذا روی گاز میسوزه!»
داداشغولچه جیغ کشید. غولغولک با پاککن دهان داداشکوچولو را پاک کرد و گفت: «آخیش دیگه صدای گریه نمیآید.»
بابا غولخان به خانه آمد. چشمش به مامان و داداشغولچه افتاد. دهانش را باز کرد که یک داد بلند بزند، غولغولک روی دهان بابا یک پستونک بزرگ کشید.
غولغولک یک سبیل بزرگ برای خودش کشید و گفت: «من یک بابا غولِ پادشاهم. همه باید به حرف من گوش کنند.»
غولغولک رفت توی اتاقش و یک عالمه پادشاه بازی کرد.
کمی که گذشت، شکمش قار و قور کرد؛ ولی مامان دستهایش بسته بود تا برایش غذا بیاورد.
در دفتر نقاشیاش یک قیچی بزرگ کشید و با آن طنابِ دست مامان را باز کرد.
یک دهان خندان هم برای داداش کشید.
غولغولک با پاککن پستونک بابا را پاک کرد و پرید روی شانهاش و قاه قاه خندید.
بابا غولخان گفت: «آخ کمرم! تو بابا غولغولک شدی، سنگین شدی، کمرم درد گرفت.»
غولغولک توی آینه نگاه کرد و سبیلهایش را پاک کرد. بعد اخمهایش را باز کرد و خندید.
مامانغولی سفره را انداخت. گفت: «بفرمایید یک ماکارونی خوشمزهی غولی که یک کم بوی سوختگی میده!»
ارسال نظر در مورد این مقاله