عموی مهربان
علی باباجانی
یک روز بابا به من و داداشی گفت: «آماده شوید برویم پارک.»
من و داداشی خوشحال شدیم. وقتی از خانه بیرون آمدیم، عمو با ماشین دنبالمان آمده بود. آخه ما ماشین نداشتیم. عموی من خیلی مهربان است. من و داداشی او را خیلی دوست داریم. وقتی به پارک رسیدیم، عمو برایمان خوراکی خرید. بعد رفتیم تاب و سرسرهبازی کردیم. عمو و بابا با هم حرف میزدند و میخندیدند.
عمویم زن ندارد. من دعا میکنم عمو خیلی زود عروسی کند و یک خانم مهربان داشته باشد که برایم عروسک بخرد و موهایم را شانه کند.
آن روز خیلی بازی کردیم. وقتی به خانه آمدیم، مامان برنج و قرمهسبزی پخته بود. عمو هم آن روز مهمان ما شد و خیلی خوش گذشت.
مامان به عمو گفت: «خیلی ممنون که بچهها را به پارک بردی.»
عمو گفت: «من هم خیلی ممنونم که قرمهسبزی خوشمزه پختی.»
ارسال نظر در مورد این مقاله