10.22081/sn.2022.72765

بره‌ی سفید کوچولو

بره‌ی سفید کوچولو

زینب سائلی

بره‌ی سفید کوچولو خیلی خوش‌حال بود. او می‌توانست به راحتی توی صحرا و جنگل پشت سر مامان و باباش راه برود و بازی کند.

از شادی زیاد بع بع بع می‌کرد. بره به اطراف نگاه می‌کرد و دنبال هم‌بازی بود. پروانه‌ی خوش‌رنگی را دید. بره‌کوچولو فکر می‌کرد می‌تواند به پروانه نزدیک شود و با او بازی کند. دنبال پروانه دوید؛ اما پروانه در آسمان پرواز کرد.

بره‌کوچولو رفت و رفت و رفت تا این‌که دیگر پروانه را ندید. با ناراحتی به این‌طرف و آن‌طرف نگاه کرد. پروانه خیلی دور شده بود.

پروانه به طرف مزرعه‌ی گل سرخ پرواز کرد و روی یک گل سرخ نشست. بره‌کوچولو دوست داشت وارد مزرعه‌ی گل سرخ بشود؛ اما به گریه افتاد. نه به خاطر دوری از پروانه، بلکه دید مامان و بابایش نیستند.

از این‌که با شادی آمده بود و با ناراحتی باید دنبال مامان و بابا باشد، خیلی خیلی ناراحت شد و گریه‌اش بیش‌تر شد.

نمی‌دانست به سمت چپ برود یا به راست رود. هیچ‌کس را نمی‌دید.

گریه‌اش زیاد شد، اما از دور صدایی را شنید که برایش آشنا بود. آن‌قدر گریه کرده بود که چشمانش خوب نمی‌دید. آرام آرام شادی به دلش و لبخند به لب‌هایش برگشت. چوپان مهربان او را صدا می‌زد: «بره سفید کوچولو کجایی؟»

CAPTCHA Image