حوض و کلاغ
عبدالرضا صمدی
آمده بود دوباره
کلاغه روی دیوار
نگاش به حوض ما بود
نه پر میزد نه قار قار
نشسته بود تنهایی
توی هوای آزاد
انگاری روش نمیشد
بگه که صابون میخواد
هوای تازه
سمیه کشاورز
زمین دلش گرفته
هوای تازه میخواد
دلش میخواد بخنده
با بچهها شاد شاد
***
میرم توی باغچهمون
یک دونه گل میکارم
شاید که من بتونم
شادی براش بیارم
ارسال نظر در مورد این مقاله