حرفهای یک عصا
عاطفه رجایی
من یک عصا هستم. من دوست مادربزرگها و پدربزرگها هستم. من به آنها کمک میکنم تا بتوانند راه بروند و زمین نخورند. آنها کارهای زیادی را با من انجام میدهند. وقتی بچهها دیر به خانهی مادربزرگها و پدربزرگها میآیند، آنها به من تکیه میدهند و با دلتنگی با من حرف میزنند. من هم حرفهای آنها را گوش میکنم. دعا میکنم که هر چه زودتر بچهها به دیدن بزرگترها بیایند. من دوست دارم با همهی مردم دوست باشم. برای همین دعا میکنم تا همه مردم پیر بشوند و با هم دوست بشویم. من فامیلهای زیادی در دنیا دارم. یکی از پدربزرگهای من به یک اژدها تبدیل شده است. میتوانید داستان حضرت موسی(ع) را از مامان و باباهایتان بپرسید.
ارسال نظر در مورد این مقاله