10.22081/sn.2022.72430

کرگدن و پرنده

کرگدن و پرنده

سیدمهدی طیار

صبح شده بود. کرگدن چشم‌هایش را باز کرد؛ امّا چی دید؟ یک لانه‌ی پرنده روی شاخش!

یک پرنده سرش را از آن لانه بیرون آورد و گفت: «سلام همسایه!»

کرگدن گفت: «سلام. تو چرا خونه‌ت رو روی شاخ من درست کردی؟»

پرنده گفت: «آخه جای خیلی خوبی بود.»

کرگدن گفت: «این‌جوری که نمی‌شه. لونه‌ی تو، جلوی چشم منو گرفته. من نمی‌تونم جلوی خودمو ببینم!»

پرنده گفت: «به من چه!»

کرگدن به فکر فرو رفت. بعد بلند شد و با سختی رفت پیش خرگوشِ دانشمند. ماجرا را تعریف کرد و گفت: «الآن خیلی با زحمت اومدم پیشِ تو؛ چون اصلاً نمی‌تونم جلوی پامو ببینم.»

خرگوشِ دانشمند فکری کرد و گفت: «الآن درستش می‌کنم.»

وسایلش را آورد و یک اختراع انجام داد. دوتا آینه‌ی کوچولو را جوری به لانه‌ی پرنده وصل کرد که کرگدن بتواند به آن‌ها نگاه کند و جلوی پایش را ببیند. حالا همه‌چیز درست شده بود.

CAPTCHA Image