کیف قرمزی

10.22081/sn.2019.71959

کیف قرمزی


کیف‌قرمزی

طاهره خردور

کیفِ کلاس‌اوّلی همیشه دیر می‌رسید مدرسه؛ برای همین از خجالت همیشه صورتش قرمز بود. دوستانش به او می‌گفتند: کیف‌قرمزی.

او دلش می‌خواست زود به مدرسه برسد؛ امّا هیچ‌وقت نمی‌شد. یک شب به مدادرنگی‌ها گفت: «من را صبح زود بیدار می‌‌کنید؟» مدادرنگی‌ها گفتند: «باشد.» امّا مدادرنگی‌ها خواب‌شان برد و کیف‌قرمزی دیر به مدرسه رسید.

یک شب دیگر، کیف‌قرمزی به تلفن گفت: «تو زنگ می‌‌زنی تا بیدار شوم؟» امّا تلفن هم خوابش برد و نتوانست کیف‌قرمزی را صبح زود بیدار کند. کیف‌قرمزی باز هم دیر به مدرسه رسید.

درِ مدرسه به او گفت: «اگر دفعه‌ی دیگر دیر برسی، تو را به داخل راه نمی‌دهم!» کیف‌قرمزی با ناراحتی گفت: «باشد.»

بعد وارد کلاس شد. یک‌دفعه میز و صندلی و تخته، همه با هم شروع کردند به خندیدن. آخر او به جای مداد و کتاب، یک عالمه لباس و اسباب‌بازی با خودش آورده بود. کیف‌قرمزی بیش‌تر از دفعه‌های قبل خجالت کشید. اشک از چشم‌هایش چک چک افتاد روی زمین.

دوست‌های کیف‌قرمزی ناراحت شدند. کیف‌قرمزی را صدا زدند. کیف‌قرمزی دوید و از کلاس بیرون آمد، رفت توی حیاط.

توی حیاط زنگ مدرسه گفت: «آهای کیف‌قرمزی! واقعاً خجالت دارد. چه‌قدر دیر می‌آیی! زود از مدرسه برو بیرون.»

کیف‌قرمزی به خانه رفت. با خودش گفت: «دیگر به مدرسه نمی‌روم!» و از غصّه خوابش برد.

عصر که شد، زینگ زینگ صدای زنگ خانه آمد. خانه، درش را باز کرد. میز و صندلی و تخته‌سیاه آمده بودند. آن‌ها به کیف‌قرمزی گفتند: «ما را ببخش! ما تو را ناراحت کردیم.» بعد به او یک ساعت زنگ‌دار هدیه دادند و گفتند: «تولّدت مبارک!»

کیف‌قرمزی خیلی خوش‌حال شد؛ آخر ساعت زنگ‌دار در گوشش گفت:‌ «نگران نباش؛ از فردا صبح، خودم تو را از خواب بیدار می‌کنم.»

و همین‌طور هم شد. از آن روز به بعد، کیف‌قرمزی به‌موقع به مدرسه می‌رسید.

CAPTCHA Image