همونی که خیلی دوست دارند
سیدهمریم طیار
فاطمه دستش را گذاشت روی شکمش و گفت: «مامانی! ناهار چی داریم؟»
مامان گفت: «یک ناهار خیلی خوشمزه!»
فاطمه پرسید: «همونی که خیلی دوست دارم؟»
مامان خندید و گفت: «آره عزیزم! همونی که خیلی دوست داری.»
فاطمه گفت: «آخجون! پس من برم دستهام رو بشورم.»
مامان گفت: «ولی قبلش باید کاری بکنیم.»
فاطمه پرسید: «چه کاری؟»
مامان، ظرفِ خالیِ ماست را از پلاستیکها برداشت و توی آن شیر ریخت. بعد گفت: «اوّل برای مهمانهای کوچولو ناهار ببریم.»
مامان و فاطمه به کوچه رفتند. دوتا گربهی کوچولو زیر درخت کوچه میومیو میکردند.
فاطمه، ظرف شیر را جلوی بچّهگربهها گذاشت و گفت: «همونی که خیلی دوست دارند.» مامان هم خندید و گفت: «آره عزیزم! همونی که خیلی دوست دارند.»
ارسال نظر در مورد این مقاله