آشتی آَشتی
معصومهسادات میرغنی
یک آقای روضهخوان در تلویزیون حرفهای قشنگی میزد. او از یاران امام حسین(ع) گفت. من دلم میخواست در کربلا بودم و با دشمن میجنگیدم. به بابا گفت: «کاش من هم از یاران امام حسین(ع) بودم!»
بابا صورتم را بوسید و گفت: «ما هم میتوانیم یار امام حسین(ع) باشیم. باید کاهایی انجام بدهیم که خدا دوست دارد و کارهایی را که خدا دوست ندارد، انجام ندهیم.»
من به کارهای خودم فکر کردم. وای! دیروز با سجاد قهر کرده بودم. میدانم که امام حسین(ع) با دوستانش مهربان و دوست بود و به همه کمک میکرد. نمیخواهم که دوستم از دستم ناراحت شود. به بابا گفتم که با سجاد قهرم. وقتی روضه تمام شد، با بابا به مغازه رفتیم. من یک هدیه برای سجاد گرفتم و به خانهیشان رفتیم. دوباره با سجاد دوست شدم. حالا فکر میکنم که امام حسین(ع) مرا دوست دارد.
ارسال نظر در مورد این مقاله