مهمان مادربزرگ
علی باباجانی
شکلاتها را به مادربزرگ دادم و گفتم: «بفرما، ولی خیلی نخوریها مامانبزرگ. برای دندانهایت ضرر دارد.»
مادربزرگ خندید و گفت: «نه عزیزم. این شکلاتها برای من نیست که. تازه من دندان مصنوعی دارم.»
با هم به اتاق رفتیم. خالههایم هم بودند. مادربزرگ گفت: «بیاید دخترها این هم از شکلات.»
خالهها مرا بوسیدند. دخترخاله به من گفت: «بیا برویم بازی.» اما من دوست داشتم پیش خالهها باشم.
مادربزرگ از توی کمد پول درآورد و به مادرم داد. گفتم: «وای چه پولهای نویی!»
کنار مادرم نشستم. یکی از خالهها چندتا شکلات توی پاکت میریخت. مادرم هم توی آن سکه میگذاشت و خاله کوچکترم هم در پاکت را میبست.
از مامان پرسیدم: «این کارها برای چیه؟»
خاله بزرگهام گفت: «عزیزم، فردا عید غدیر است. روز سیّدهاست. مادربزرگ هم سیّد است و فردا مهمان زیاد دارد. باید به مهمانها عیدی بدهد.»
من دست زدم و گفتم: «آخجون! عیدی.»
آن روز خیلی کار کردیم. عیدیها را بستهبندی کردیم. میوهها را شستیم. تازه، شب هم پیش خالهها خوابیدم و بهم خیلی خوش گذشت. فردا یک روز خیلی خوبی بود. با خودم گفتم: «کاش هر روز عید بود تا پیش هم بودیم و شاد بودیم.»
ارسال نظر در مورد این مقاله