مهمان مادربزرگ

10.22081/sn.2020.71584

مهمان مادربزرگ


مهمان مادربزرگ

علی باباجانی

شکلات‌ها را به مادربزرگ دادم و گفتم: «بفرما، ولی خیلی نخوری‌ها مامان‌بزرگ. برای دندان‌هایت ضرر دارد.»

مادربزرگ خندید و گفت: «نه عزیزم. این شکلات‌ها برای من نیست که. تازه من دندان مصنوعی دارم.»

با هم به اتاق رفتیم. خاله‌هایم هم بودند. مادربزرگ گفت: «بیاید دخترها این هم از شکلات.»

خاله‌ها مرا بوسیدند. دخترخاله به من گفت: «بیا برویم بازی.» اما من دوست داشتم پیش خاله‌ها باشم.

مادربزرگ از توی کمد پول درآورد و به مادرم داد. گفتم: «وای چه پول‌های نویی!»

کنار مادرم نشستم. یکی از خاله‌ها چندتا شکلات توی پاکت می‌ریخت. مادرم هم توی آن سکه می‌گذاشت و خاله کوچک‌ترم‌ هم در پاکت را می‌بست.

از مامان پرسیدم: «این کارها برای چیه؟»

خاله بزرگه‌ام گفت: «عزیزم، فردا عید غدیر است. روز سیّد‌هاست. مادربزرگ هم سیّد است و فردا مهمان زیاد دارد. باید به مهمان‌ها عیدی بدهد.»

من دست زدم و گفتم: «آخ‌جون! عیدی.»

آن روز خیلی کار کردیم. عیدی‌ها را بسته‌بندی کردیم. میوه‌ها را شستیم. تازه، شب هم پیش خاله‌ها خوابیدم و بهم خیلی خوش گذشت. فردا یک روز خیلی خوبی بود. با خودم گفتم: «کاش هر روز عید بود تا پیش هم بودیم و شاد بودیم.»

CAPTCHA Image