آش کشک خاله

10.22081/sn.2021.71321

آش کشک خاله


آش کشکِ خاله

عباس عرفانی‌مهر

هزارپا چیزهای عجیب را دوست داشت. می‌خواست عجیب‌ترین شهر دنیا را هم پیدا کند. با خودش گفت: «با پای برهنه که نمی‌شود رفت. خیلی راه است. یک کفش محکم می‌خواهم که خراب نشود.» رفت کفاشی پینه‌دوز و گفت: «هزارتا کفش دارید که خراب نشود؟» پینه‌دوز هزارتا کفش داشت. کفش‌ها را با کشک درست کرده بود. کفش‌ها را به هزارپا داد. هزارپا گفت: «اول حمام می‌کنم بعد می‌پوشم.» کفش‌هایش را لب رودخانه گذاشت. پرید توی آب؛ اما وقتی برگشت، کفش‌هایش نبود. با غصه دنبال کفش‌هایش رفت. رسید به خاله‌غوله. پرسید: «کفش‌های کشکی من را ندیدی؟» خاله‌غوله گفت: «عه! مال تو بود؟» می‌خواستم آش دوغ درست کنم. ریختم توی آش.»

هزارپا با گریه گفت: «حالا چه‌طوری یک شهر عجیب پیدا کنم؟»

خاله گفت: «غصه چه فایده! کاری است که شده. بیا آش بخور.»

یک کاسه آش کشک برایش ریخت. هزارپا قهر کرد و گفت: «نمی‌خورم.» خاله گفت: «آش کشک خاله‌ته؛ بخوری پاته، نخوری پاته!» هزارپا آش را خورد و خندید. خاله گفت: «تا حالا شهر غول‌ها رفته‌ای؟» هزارپا گفت: «نه!» خاله گفت: «شهر غول‌ها خیلی عجیب است. کفش هم نمی‌خواهد خودم کولت می‌کنم.» هزارپا خندید. خوش‌حال شد. آش خاله را خورد.

CAPTCHA Image