یک عالمه پرچم مشکی
معصومهسادات میرغنی
صدای قِژ و قیژ چرخ خیاطی توی اتاق پیچیده بود. مامان داشت یک عالمه پرچم سیاه میدوخت. سعید و حمید به پرچمها نگاه کردند. وسط آنها نوشتههایی بود. حمید پرسید: «مامان! اینجا چی نوشته؟»
مامان گفت: «نوشته یا اباالفضل العباس.» پرچم را بوسید. آن را روی بقیهی پرچمها گذاشت. سعید یک پرچم را برداشت و گفت: «داداشکوچولو! قدِ من که شدی. میتوانی بخوانی، ببین! اینجا نوشته یاحسین شهید.»
حمید با غصه گفت: «خوش به حالت که بزرگی و میتوانی بخوانی.»
بابا به اتاق آمد و گفت: «خانم! پرچمها آماده شده ببرم؟»
مامان آخرین پرچم را روی بقیهی پرچمها گذاشت. همه را به بابا داد. سعید بلند شد و گفت: «من میخواهم بیایم مسجد.»
حمید گفت: «من هم میآیم.»
سعید اخم کرد و گفت: «تو کوچک هستی و نمیتوانی کمک کنی.» حمید ناراحت شد. خودش را به مامان چسباند و پرسید: «مگر کوچولوها نمیتوانند امام حسین را خوشحال کنند؟»
مامان گفت: «پسرم! همه میتوانند امامها را خوشحال کنند.»
بابا، حمید را بغل کرد، با خنده گفت: «آخ! چهقدر پسرم قوی شده. حتماً میتواند کمکمان کند.»
به سعید نگاه کرد و گفت: «امام حسین(ع) و حضرت عباس(ع) برادرهای مهربانی بودند. آنها چیزهای زیادی از هم یاد میگرفتند و به هم خیلی کمک میکردند.»
سعید و حمید به یکدیگر نگاه کردند. بابا پرچمها را دو دسته کرد. چندتایی را به سعید داد. چندتا هم توی دست حمید گذاشت تا با هم به مسجد بروند.
ارسال نظر در مورد این مقاله