یک عالمه پرچم مشکی

10.22081/sn.2021.71319

یک عالمه پرچم مشکی


یک عالمه پرچم مشکی

معصومه‌‌سادات میرغنی

صدای قِژ و قیژ چرخ خیاطی توی اتاق پیچیده بود. مامان داشت یک عالمه پرچم سیاه می‌دوخت. سعید و حمید به پرچم‌ها نگاه کردند. وسط آن‌ها نوشته‌هایی بود. حمید پرسید: «مامان! این‌جا چی نوشته؟»

مامان گفت: «نوشته یا اباالفضل العباس.» پرچم را بوسید. آن را روی بقیه‌ی پرچم‌ها گذاشت. سعید یک پرچم را برداشت و گفت: «داداش‌کوچولو! قدِ من که شدی. می‌توانی بخوانی، ببین! این‌جا نوشته یاحسین شهید.»

حمید با غصه گفت: «خوش به حالت که بزرگی و می‌توانی بخوانی.»

بابا به اتاق آمد و گفت: «خانم! پرچم‌ها آماده شده ببرم؟»

مامان آخرین پرچم را روی بقیه‌ی پرچم‌ها گذاشت. همه را به بابا داد. سعید بلند شد و گفت: «من می‌خواهم بیایم مسجد.»

حمید گفت: «من هم می‌آیم.»

سعید اخم کرد و گفت: «تو کوچک هستی و نمی‌توانی کمک کنی.» حمید ناراحت شد. خودش را به مامان چسباند و پرسید: «مگر کوچولوها نمی‌توانند امام حسین را خوش‌حال کنند؟»

مامان گفت: «پسرم! همه می‌توانند امام‌ها را خوش‌حال کنند.»

بابا، حمید را بغل کرد، با خنده گفت: «آخ! چه‌قدر پسرم قوی شده. حتماً می‌تواند کمک‌مان کند.»

به سعید نگاه کرد و گفت: «امام حسین(ع) و حضرت عباس(ع) برادرهای مهربانی بودند. آن‌ها چیزهای زیادی از هم یاد می‌گرفتند و به هم خیلی کمک می‌کردند.»

سعید و حمید به یک‌دیگر نگاه کردند. بابا پرچم‌ها را دو دسته کرد. چندتایی را به سعید داد. چندتا هم توی دست حمید گذاشت تا با هم به مسجد بروند.

CAPTCHA Image