به اندازه یک کم

10.22081/sn.2021.71317

به اندازه یک کم


به اندازه‌ی یک کم

عبدالرضا صمدی

موشی خانه‌اش را گم کرده بود. نمی‌دانست از کدام طرف باید برود. موشی ترسید. کمی لرزید. با خودش گفت: «اگر یک کم گریه کنم. حتماً کسی به کمکم می‌آید.» موشی یک کم گریه کرد؛ اما هیج‌کس نیامد که به او کمک کند. موشی گفت: «پس باید دو کم گریه کنم تا کسی به کمکم بیاید.»

موشی به اندازه‌ی دو کم گریه کرد؛ اما باز هم کسی به کمک او نیامد. موشی بیش‌تر نگران شد. با خودش گفت: «پس باید سه کم گریه کنم.»

موشی سرش را  پایین انداخت. به اندازه‌ی سه کم گریه کرد. این‌طرف را نگاه کرد. آن‌طرف را نگاه کرد؛ اما هیچ‌کس را ندید که به کمکش بیاید.

موشی می‌خواست چهار کم گریه کند؛ اما هنوز عدد چهار را یاد نگرفته بود. نمی‌دانست چه‌طوری چهار کم گریه کند. با خودش گفت: «بهتره یک کم فکر کنم. شاید بفهمم از کدام طرف باید بروم.»

موشی به اندازه‌ی یک کم فکر کرد. موشی خیلی خوش‌حال شد؛ چون زودی فهمید از کدام طرف برود تا به خانه‌اش برسد.

CAPTCHA Image