پرندهی خیلی کوچولو
فریبرز لرستانی«آشنا»
وقتی پدرم از سر کار برمیگردد، من از پشتِ پنجره با صدای بلند به او سلام میکنم.
پدر لبخند میزند و میگوید: «سلام پرندهی کوچولو!»
من نمیدانم برای پدرم چهقدر پرندهی کوچولو هستم؛ امّا دلم میخواهد یک پرندهی خیلی کوچولو باشم تا از پشت پنجره بپّرم و توی دستهای پدرم بنشینم؛ تا وقتی پدر خسته از سرکار برمیگردد، دیگر زحمت نکشد و با خستگی به اتاق بیاید و مرا ببوسد.
ارسال نظر در مورد این مقاله