خاطره پیاده روی به کربلا

10.22081/sn.2019.70118

خاطره پیاده روی به کربلا


فرشته‌های دنیا

سیده‌فاطمه موسوی

ما داریم پیاده به کربلا می‌رویم؛ من و بابا و مامان. خیلی از بچّه‌ها همراه مامان و باباهای‌شان آمده‌اند. آدم‌های زیادی توی راه به ما کمک می‌کنند؛ به ما آب و غذا می‌دهند، کفش‌های‌مان را واکس می‌زنند، خانه‌های‌شان را آماده می‌کنند تا شب در آن‌جا بخوابیم.

باورم نمی‌شود که بچّه‌ها هم دارند کمک می‌کنند؛ دستمال‌کاغذی پخش می‌کنند، به بقیّه چای و آب می‌دهند، سفره جمع می‌کنند، پتو می‌آورند. مامان می‌گوید: «این بچّه‌ها بال ندارند، امّا مثل فرشته‌ها هستند. با این دست‌ها و پاهای کوچک‌شان چه کارهای خوبی می‌کنند. فرشته‌های کوچولو!»

یک دختر هم‌سنّ من دارد دستمال‌کاغذی پخش می‌کند. جعبه‌ی دستمال را به ‌طرفم می‌گیرد و می‌خندد. من هم لبخند می‌زنم و یکی برمی‌دارم. مامان راست می‌گوید؛ چه‌قدر شبیه فرشته‌هاست. دلم می‌خواهد یک هدیه به او بدهم تا هر وقت می‌بیند، به یاد من بیفتد. دست‌بندِ رنگی‌رنگی‌ام را از دستم بیرون می‌آورم و به طرفش می‌گیرم. خوش‌حال می‌شود و صورتم را می‌بوسد. مامان می‌گوید: «چه کار خوبی کردی! دلِ یک فرشته‌کوچولو شاد شد. حالا تو هم یک فرشته‌کوچولو شده‌ای.»

می‌گویم: «فقط حیف که بال ندارم!»

دوتایی می‌خندیم.

توی دلم می‌گویم: «ای کاش یک‌عالمه دست‌بندِ رنگی داشتم؛ به ‌اندازه‌ی همه‌ی فرشته‌های کوچولوی دنیا.»

CAPTCHA Image