فرشتههای دنیا
سیدهفاطمه موسوی
ما داریم پیاده به کربلا میرویم؛ من و بابا و مامان. خیلی از بچّهها همراه مامان و باباهایشان آمدهاند. آدمهای زیادی توی راه به ما کمک میکنند؛ به ما آب و غذا میدهند، کفشهایمان را واکس میزنند، خانههایشان را آماده میکنند تا شب در آنجا بخوابیم.
باورم نمیشود که بچّهها هم دارند کمک میکنند؛ دستمالکاغذی پخش میکنند، به بقیّه چای و آب میدهند، سفره جمع میکنند، پتو میآورند. مامان میگوید: «این بچّهها بال ندارند، امّا مثل فرشتهها هستند. با این دستها و پاهای کوچکشان چه کارهای خوبی میکنند. فرشتههای کوچولو!»
یک دختر همسنّ من دارد دستمالکاغذی پخش میکند. جعبهی دستمال را به طرفم میگیرد و میخندد. من هم لبخند میزنم و یکی برمیدارم. مامان راست میگوید؛ چهقدر شبیه فرشتههاست. دلم میخواهد یک هدیه به او بدهم تا هر وقت میبیند، به یاد من بیفتد. دستبندِ رنگیرنگیام را از دستم بیرون میآورم و به طرفش میگیرم. خوشحال میشود و صورتم را میبوسد. مامان میگوید: «چه کار خوبی کردی! دلِ یک فرشتهکوچولو شاد شد. حالا تو هم یک فرشتهکوچولو شدهای.»
میگویم: «فقط حیف که بال ندارم!»
دوتایی میخندیم.
توی دلم میگویم: «ای کاش یکعالمه دستبندِ رنگی داشتم؛ به اندازهی همهی فرشتههای کوچولوی دنیا.»
ارسال نظر در مورد این مقاله