من عروسک نمی‌خواهم!

10.22081/sn.2019.67924

من عروسک نمی‌خواهم!


من عروسک نمی‌خواهم!

مریم فولازاده

امروز خانه‌ی ما خیلی شلوغ است. یک عالمه مهمان به خانه‌ی ما آمده‌اند؛ ولی هیچ‌کسی لباس گُل‌گُلی نپوشیده است. مادرجون روی پلّه نشسته است و شانه‌هایش هی تکان می‌خورد. چادرش را روی صورتش کشیده و با کسی حرف نمی‌زند.

فرفری را از روی تخت برمی‌دارم و می‌روم پیش مادرجون. سرم را زیر چادر مادرجون می‌کنم تا ببینم چه‌کار می‌کند آن زیر؛ امّا زیر چادر مادرجون تاریک است و چیزی نمی‌بینم‌. چادرش را کنار می‌زنم و می‌گویم: «مادرجون! داری چه‌کار می‌کنی؟»

مادرجون دستمال کاغذی توی دستش را روی چشم‌هایش قرمزش می‌کشد و نگاهم می‌کند. یک‌دفعه سروصدا توی حیاط بلند می‌شود. چندتا آقا زیر یک جعبه‌ی بزرگ را گرفته‌اند و با صدای بلند گریه می‌کنند. بعد جعبه را روی زمین می‌گذارند‌.

مامان صدایم می‌کند: «رقیه‌جان! بیا بابا اومده.»

با خوش‌حالی فرفری را توی بغلم فشار می‌دهم و می‌دَوَم تا بابا را ببینم. دلم خیلی برای بابا تنگ شده است. روزی که بابا می‌خواست به سوریّه برود و مراقب حرم حضرت زینب(س) باشد، من را بوسید و گفت زود برمی‌گردد و برایم یک عروسک زیبا می‌آورد. هرچه توی اتاق را می‌گردم، بابا را پیدا نمی‌کنم. به مامان می‌گویم: «پس بابام کو؟»

عمومصطفی دستم را می‌گیرد و جلو می‌برد. توی همان جعبه، بابا را می‌بینم که چشم‌های قشنگش را بسته است. کنارش می‌نشینم و سلام می‌کنم. بابا خوابیده و جوابم را نمی‌دهد.

نمی‌دانم چرا همه گریه می‌کنند؟ مگر خوش‌حال نیستند که بابایم آمده است؟ با خوش‌حالی می‌خندم و فرفری را روی دست‌های بابا می‌گذارم و می‌گویم: «بابایی! همین فرفری بسه. من دیگه عروسک نمی‌خوام. فقط قول بده حالا که اومدی، دیگه پیشم بمونی! آخه من خیلی دلم برات تنگ می‌شه. قول می‌دی؟» دست‌های بابا سرد است و تکان نمی‌خورد. دست‌هایش را توی دستم می‌گیرم و دوباره می‌گویم: «بابا! به من قول مردانه می‌دی که همیشه پیشم بمونی؟»

CAPTCHA Image