من عروسک نمیخواهم!
مریم فولازاده
امروز خانهی ما خیلی شلوغ است. یک عالمه مهمان به خانهی ما آمدهاند؛ ولی هیچکسی لباس گُلگُلی نپوشیده است. مادرجون روی پلّه نشسته است و شانههایش هی تکان میخورد. چادرش را روی صورتش کشیده و با کسی حرف نمیزند.
فرفری را از روی تخت برمیدارم و میروم پیش مادرجون. سرم را زیر چادر مادرجون میکنم تا ببینم چهکار میکند آن زیر؛ امّا زیر چادر مادرجون تاریک است و چیزی نمیبینم. چادرش را کنار میزنم و میگویم: «مادرجون! داری چهکار میکنی؟»
مادرجون دستمال کاغذی توی دستش را روی چشمهایش قرمزش میکشد و نگاهم میکند. یکدفعه سروصدا توی حیاط بلند میشود. چندتا آقا زیر یک جعبهی بزرگ را گرفتهاند و با صدای بلند گریه میکنند. بعد جعبه را روی زمین میگذارند.
مامان صدایم میکند: «رقیهجان! بیا بابا اومده.»
با خوشحالی فرفری را توی بغلم فشار میدهم و میدَوَم تا بابا را ببینم. دلم خیلی برای بابا تنگ شده است. روزی که بابا میخواست به سوریّه برود و مراقب حرم حضرت زینب(س) باشد، من را بوسید و گفت زود برمیگردد و برایم یک عروسک زیبا میآورد. هرچه توی اتاق را میگردم، بابا را پیدا نمیکنم. به مامان میگویم: «پس بابام کو؟»
عمومصطفی دستم را میگیرد و جلو میبرد. توی همان جعبه، بابا را میبینم که چشمهای قشنگش را بسته است. کنارش مینشینم و سلام میکنم. بابا خوابیده و جوابم را نمیدهد.
نمیدانم چرا همه گریه میکنند؟ مگر خوشحال نیستند که بابایم آمده است؟ با خوشحالی میخندم و فرفری را روی دستهای بابا میگذارم و میگویم: «بابایی! همین فرفری بسه. من دیگه عروسک نمیخوام. فقط قول بده حالا که اومدی، دیگه پیشم بمونی! آخه من خیلی دلم برات تنگ میشه. قول میدی؟» دستهای بابا سرد است و تکان نمیخورد. دستهایش را توی دستم میگیرم و دوباره میگویم: «بابا! به من قول مردانه میدی که همیشه پیشم بمونی؟»
ارسال نظر در مورد این مقاله