کمک

10.22081/sn.2019.67921

کمک


کمک

محمود پوروهاب

مورچه‌خانم به دنبال غذا بود. او هم مثل همه‌ی مورچه‌ها می‌گشت تا چیزی پیدا کند و به لانه ببرد. همین‌طور که می‌رفت، یک دانه برنج دید. آن را بو کرد. مورچه‌خانم با خودش گفت: «عجب دانه‌ی درشتی! حتماً خیلی خوش‌مزه هم هست. اگر به لانه ببرم، همه از دیدن آن تعجّب می‌کنند.» بعد با شاخک‌هایش، با زحمت زیاد دانه را بلند کرد. دانه خیلی سنگین بود. افتاد روی زمین. باز با خودش گفت: «خیلی سنگین است، حالا چه کار کنم؟» به یاد حرف‌های مورچه‌چاقه افتاد. مورچه‌چاقه همیشه مسخره‌اش می‌کرد و می‌گفت: «تو خیلی تنبلی. اصلاً زور نداری. فقط می‌توانی دانه‌های ریز و کوچولو را به لانه بیاوری!» و به او می‌خندید.

مورچه‌خانم توی دلش گفت: «من زور ندارم؟ حالا نشان می‌دهم که چقدر زرنگم و چقدر زور دارم.» دوباره دانه‌ی برنج را بلند کرد و به طرف لانه حرکت کرد.

امّا یک کم که راه رفت، خسته شد. دانه را روی زمین گذاشت. کمی استراحت کرد و دوباره دانه را برداشت. راه افتاد. خیلی خسته شده بود و از سر و صورتش عرق می‌ریخت. یکهو افتاد توی یک چاله. صدای ناله‌اش بلند شد: «آخ پایم... آخ کمرم. آه، چقدر درد دارد! آخ آخ...»

سرِ جایش نشست. پا و کمرش را مالید. وقتی حالش بهتر شد. دانه را با شاخک‌هایش بلند کرد و یواش یواش از چاله بیرون آمد؛ ولی پا و کمرش هنوز درد می‌کرد. یک کم که راه رفت، باز هم دانه را بر زمین گذاشت. با خودش گفت: «نه، نمی‌شود. این دانه خیلی بزرگ و سنگین است. ولی اگر نبرم...» همین‌طور که نشسته بود و فکر می‌کرد، مورچه‌ی بور را نزدیک خودش دید. مورچه‌‌بوره سلام کرد و گفت: «چی شده مورچه‌خانم؟» مورچه‌خانم هم سلام کرد و گفت: «خسته شدم. داشتم این دانه را به لانه می‌بردم که توی یک چاله افتادم. پا و کمرم درد می‌کند.»

مورچه‌بوره گفت: «من کمکت می‌کنم.» مورچه‌خانم با خوش‌حالی گفت: «واقعاً؟ خیلی ممنون!»

مورچه‌بوره دانه را بلند کرد. هر دو راه افتادند. مورچه‌بوره دانه را تا نزدیکی‌های لانه‌ی مورچه‌خانم برد؛ ولی خسته شد و آن را زمین گذاشت. بدنش عرق کرده بود. نفس‌نفس‌زنان گفت: «اوه، خیلی سنگین است!»

مورچه‌خانم گفت: «تو خیلی خوبی. واقعاً خیلی خوبی! تو همیشه به دیگران کمک می‌کنی؟»

مورچه‌بوره گفت: «آره، من همیشه به دیگران کمک می‌کنم. آخر می‌دانی؛ پدربزرگم خیلی باسواد است. همیشه به من می‌گوید: خداوند کسانی را که به دیگران کمک می‌کنند، دوست دارد.

چون خدا در قرآن می‌گوید: «واجب است که در کارهای خوب به هم‌دیگر کمک کنید.»(1)

مورچه‌خانم گفت: «وای، چه حرف قشنگی! واقعاً حرف‌های خدا خیلی قشنگ است، مگر نه؟»

مورچه‌بوره گفت: «البته که قشنگ است! اگر قرآن بلد باشی، هر روز حرف‌های قشنگ و زیادی یاد می‌گیری.» بعد رفت تا دانه را بلند کند.

مورچه‌خانم گفت: «خیلی ممنون! تو خیلی خسته شدی. دیگر لانه نزدیک است. خودم می‌برم.» و از مورچه‌بوره خداحافظی کرد.

او دانه‌ی برنج را بلند کرد و یواش یواش راه افتاد و به لانه‌اش رسید. مورچه‌ها تا او را با آن دانه‌ی بزرگ دیدند، دورش جمع شدند و با تعجّب گفتند: «وای، چه دانه‌ی بزرگی! آفرین... آفرین!»

مورچه‌چاقه هم گفت: «آفرین مورچه‌خانم! من درباره‌ی تو اشتباه می‌کردم. تو خیلی زرنگی و زورت هم زیاد است.»

مورچه‌خانم گفت: «ولی مورچه‌بوره هم کمکم کرد. اگر او نبود، تنهایی نمی‌توانستم بیاورم.»

مورچه‌چاقه گفت: «همین‌قدر که تلاش کردی، معلوم است خیلی زور داری. زورت از من هم بیش‌تر است.»

با این حرف، همه‌ی مورچه‌ها خندیدند.

1. سوره‌ی مائده، آیه‌ی 2.

CAPTCHA Image