خُب، دیگه وقت خوابه!

10.22081/sn.2019.67918

خُب، دیگه وقت خوابه!


خُب، دیگه وقت خوابه!

زهرا زرگر

مامان از‌ آشپزخانه بیرون آمد. به دخترکوچولو گفت: «خُب، دیگه وقت خوابه!»

دخترکوچولو گفت: «امّا من نمی‌خوام بخوابم.»

بابا روزنامه‌اش را پایین آورد و گفت: «خُب، دیگه وقت خوابه!»

دخترکوچولو گفت: «امّا من می‌خوام بیدار باشم.»

مجری تلویزیون گفت: «خب دیگه وقت خوابه!»

دخترکوچولو گفت: «امّا من سرحالم.»

کبوتری که لبه‌ی پنجره نشسته بود، به سمت لانه‌اش روی شاخه‌ی درخت پرواز کرد و گفت: «خُب، دیگه وقت خوابه!»

دخترکوچولو گفت: «امّا من می‌خوام بازی کنم.»

ماه توی آسمان خمیازه‌ای کشید و گفت: «خُب، دیگه وقت خوابه!»

دخترکوچولو گفت: «شما بخوابید... من حالا حالاها بیدارم.»

ماه توی آسمان یک تکّه ابر را روی خودش کشید، چشم‌هایش را بست و گفت: «پس شب‌ بخیر!»

کبوتر روی شاخه‌ی درخت، سرش را توی پرهایش بُرد و گفت: «پس شب ‌بخیر!»

مجری تلویزیون خمیازه‌ی بزرگی کشید و گفت: «پس شب ‌بخیر!»

بابا عینکش را درآورد، روزنامه را تا کرد و گفت: «پس شب ‌بخیر!»

مامان چراغ‌ها را خاموش کرد و گفت: «پس شب بخیر!»

امّا دخترکوچولو جوابی نداد؛ چون زودتر از همه خوابش برده بود.

CAPTCHA Image