خُب، دیگه وقت خوابه!
زهرا زرگر
مامان از آشپزخانه بیرون آمد. به دخترکوچولو گفت: «خُب، دیگه وقت خوابه!»
دخترکوچولو گفت: «امّا من نمیخوام بخوابم.»
بابا روزنامهاش را پایین آورد و گفت: «خُب، دیگه وقت خوابه!»
دخترکوچولو گفت: «امّا من میخوام بیدار باشم.»
مجری تلویزیون گفت: «خب دیگه وقت خوابه!»
دخترکوچولو گفت: «امّا من سرحالم.»
کبوتری که لبهی پنجره نشسته بود، به سمت لانهاش روی شاخهی درخت پرواز کرد و گفت: «خُب، دیگه وقت خوابه!»
دخترکوچولو گفت: «امّا من میخوام بازی کنم.»
ماه توی آسمان خمیازهای کشید و گفت: «خُب، دیگه وقت خوابه!»
دخترکوچولو گفت: «شما بخوابید... من حالا حالاها بیدارم.»
ماه توی آسمان یک تکّه ابر را روی خودش کشید، چشمهایش را بست و گفت: «پس شب بخیر!»
کبوتر روی شاخهی درخت، سرش را توی پرهایش بُرد و گفت: «پس شب بخیر!»
مجری تلویزیون خمیازهی بزرگی کشید و گفت: «پس شب بخیر!»
بابا عینکش را درآورد، روزنامه را تا کرد و گفت: «پس شب بخیر!»
مامان چراغها را خاموش کرد و گفت: «پس شب بخیر!»
امّا دخترکوچولو جوابی نداد؛ چون زودتر از همه خوابش برده بود.
ارسال نظر در مورد این مقاله