یک کار خوب

10.22081/sn.2019.67917

یک کار خوب


یک کار خوب

طاهره خردور

عینک تنها بود؛ چون باباعینک و مامان‌عینک خانه نبودند. عینک که دلش می‌خواست کاری کند تا از تنهایی دربیاید، رفت به قیچی گفت: «آهای قیچی! یک عینک نمی‌خواهی که با آن چشم‌هایت خوب ببیند؛ آن‌وقت بتوانی پارچه‌ها را درست و حسابی قیچی کنی؟»

قیچی تا دهانش را باز کرد و خواست بگوید: «نه، برو بچّه‌عینک مزاحم نشو!» عینک ترسید و دوید و رفت.

عینک با خودش گفت: «حالا چه کار کنم؟» که چشمش به کتاب افتاد. کتاب یک گوشه توی تاقچه بود و داشت خاک می‌خورد.

رفت پیش کتاب و گفت: «تو عینک نمی‌خواهی که چشم‌هایت خوب ببیند تا این‌جوری خاک نخوری؛ بتوانی قصّه‌هایت را بخوانی؟»

کتاب که تا به حال کسی درباره‌ی عینک چیزی به او نگفته بود، با شنیدن این حرف خوش‌حال شد. عینک را گذاشت روی صورتش و ورق ورق قصّه خواند. او دیگر خاک نخورد.

عینک، هم کار خوبی کرده بود و هم دیگر تنها نبود.

CAPTCHA Image