فریبرز لرستانی«آشنا»
مادرم یک بادبزن دارد که روی آن، عکسِ یک گنجشک است. وقتی مادر خودش را باد میزند انگار گنجشک پرواز میکند!
یک بار که مادر خودش را با آن باد میزد، من به او نگاه کردم و لبخند زدم. مادر به من نزدیک شد و با مهربانی مرا بوسید. بعد دوباره خودش را باد زد. گنجشکِ روی بادبزن هم دوباره پرواز کرد و آمد روی پایم نشست.
من با خوشحالی گفتم: «خوش آمدی! میخواهی برایت قصّه بگویم؟»
گنجشک بالهایش را چند بار باز کرد و گفت: «جیک جیک.»
یکدفعه مادرم با صدای بلند گفت: «خُب، چه قصّهای میخواهی بگویی؟»
من بیشتر خوشحال شدم و برای گنجشک و مادر، بهترین قصّهای را که بلد بودم تعریف کردم.
ارسال نظر در مورد این مقاله