لعیا اعتمادی
وقتی خورشید درآمد و هوا روشن شد، ساعتدیواری دید یکی از عقربههایش نیست. اینطرف را نگاه کرد، عقربه را ندید. آنطرف را نگاه کرد، عقربه را ندید. با ناراحتی گفت: «وای! کی عقربهام را برداشته؟» یکدفعه چشمش افتاد به زمین و چندتا مورچه را دید. مورچهها روی عقربهاش نشسته بودند و داشتند الّاکلنگبازی میکردند. ساعتدیواری گفت: «آهای مورچهکوچولوها! عقربهی مرا برای چی برداشتید؟»
مورچهها گفتند: «این الّاکلنگ ماست. خودمان پیدایش کردیم!»
ساعتدیواری گفت: «امّا این عقربهی من است. لطفاً آن را پس بدهید!»
مورچهها گفتند: «نه! ما عقربهات را پس نمیدهیم. ما میخواهیم با آن بازی کنیم!» ساعتدیواری گفت: «اگر عقربهام را بهم ندهید، آنوقت من نمیتوانم بگویم ساعت چند است. بعد شما نمیفهمید کی باید بخوابید، کی باید بیدار شوید و کی باید بازی کنید؟»
مورچهها به هم نگاه کردند. مورچهبزرگه گفت: «خُب اگر عقربهی تو را پس بدهیم، خودمان با چی بازی کنیم؟»
ساعتدیواری فکر کرد. فکر کرد و فکر کرد. یکدفعه به یاد پاندول افتاد که داشت اینطرف و آنطرف تاب میخورد. با خوشحالی گفت: «پیدا کردم... پیدا کردم! خُب بیایید سوار پاندول شوید و تاببازی کنید!»
مورچهها خوشحال شدند و گفتند: «آخجان، آخجان! تاببازی، تاببازی!»
بعد عقربهی ساعتدیواری را به او پس دادند و رفتند روی پاندولِ ساعت سوار شدند. حالا هم ساعتدیواری خوشحال بود، هم مورچهها خوشحال بودند.
ارسال نظر در مورد این مقاله