سیدهفاطمه موسوی
خالهنبات همیشه توی جیبهایش آبنباتهای خوشمزه دارد؛ زرد، قرمز، نارنجی، سبز... او همیشه میخندد و لُپهایش چال میافتد.
امّا خالهنبات امروز یک جور دیگر است؛ یک لباس سبز خوشرنگ پوشیده، درِ خانهاش را باز گذاشته، چایی خوشعطرش را دم کرده، یک عالمه شیرینی و آبنباتهای رنگیرنگی خریده و لُپهایش از همیشه بیشتر چال افتاده. همهی همسایهها به خانهاش میروند، با او روبوسی میکنند، میوه و شیرینی میخورند و میخندند.
از مامان میپرسم: «توی خانه خالهنبات، عروسی است؟»
مامان همانطور که دارد پیراهن گلگلیام را میپوشاند، میخندد: «نه دخترم! امروز عیدِ غدیر است.»
میپرسم: «عیدِ غدیر؟» مامان میگوید: «بله، در این روز پیامبر(ص) از طرف خدا، حضرت علی(ع) را جانشین خودش به مردم معرّفی کرد؛ برای همین، آنها این روز را جشن میگیرند.»
میپرسم: «پس خالهنبات هم جشن گرفته؟»
مامان سرش را تکان میدهد: «بله. حالا جورابهایت را بپوش تا برویم خانهیشان!»
جورابهای توریام را میپوشم و میرویم خانهی خاله. خالهنبات صورتم را میبوسد؛ صورتش بوی آبنباتِ توتفرنگی میدهد. همسایهها توی خانهاش نشستهاند و خوشحالاند. چهقدر خوب است که خاله جشن گرفته! من هم دوست دارم وقتی بزرگ شدم، این روز قشنگ را جشن بگیرم.
ارسال نظر در مورد این مقاله