پشت در

10.22081/sn.2019.67470

پشت در


فریبرز لرستانی«آشنا»

صبح، من و مادر می‌خواستیم به بازار برویم. دمِ درِ حیاط یک مورچه ایستاده بود. می‌خواست از خانه‌ی ما به لانه‌اش برود. مادرم دَر را بست و قفل کرد.

مورچه پشتِ دَر ماند‌‌. من به مورچه فکر کردم و با خودم گفتم: «کاش تا وقتی من و مادر از خرید برمی‌گردیم، او هم به بازار برود!»

CAPTCHA Image