فریبرز لرستانی«آشنا»
صبح، من و مادر میخواستیم به بازار برویم. دمِ درِ حیاط یک مورچه ایستاده بود. میخواست از خانهی ما به لانهاش برود. مادرم دَر را بست و قفل کرد.
مورچه پشتِ دَر ماند. من به مورچه فکر کردم و با خودم گفتم: «کاش تا وقتی من و مادر از خرید برمیگردیم، او هم به بازار برود!»
. (1398). پشت در. سنجاقک, 16(تیر مسلسل172-1398), 26-27. doi: 10.22081/sn.2019.67470
. "پشت در". سنجاقک, 16, تیر مسلسل172-1398, 1398, 26-27. doi: 10.22081/sn.2019.67470
. (1398). 'پشت در', سنجاقک, 16(تیر مسلسل172-1398), pp. 26-27. doi: 10.22081/sn.2019.67470
. پشت در. سنجاقک, 1398; 16(تیر مسلسل172-1398): 26-27. doi: 10.22081/sn.2019.67470
ارسال نظر در مورد این مقاله