محمود پوروهاب
دیرینگ، دیرینگ، دیرینگ. امین دوید و گوشیِ آیفون را برداشت و گفت: «کیه؟»
- منم. آش نذری آوردم.
امین تا صدای پارسا را شنید، اخم کرد و گفت: «مامان! پارسا هست. آش آورده.»
مامان توی آشپزخانه بود. گفت: «خُب پسرم، برو بگیر. مواظب باش نریزی!»
امین با همان اخم گفت: «خودت برو!» و رفت کنار بابابزرگ نشست.
بابابزرگ قرآن میخواند. سرش را بالا گرفت و به امین گفت: «نوهی خوشگلم، برو! دوستت دمِ در منتظر است.»
امین گفت: «او دوست من نیست. من با او قهرم. دیروز دوچرخهاش را نداد سوار شوم.»
مامان گفت: «شما که همیشه با هم دوست بودید. حالا که آمده، برو و با او آشتی کن عزیزم!»
امین با ناراحتی رفت و در را باز کرد. پارسا با یک ظرف کوچک آش لبخند زد و گفت: «سلام امین! این آش نذری را مامانم داده.»
امین چَپَکی چَپَکی نگاهش کرد و یواش گفت: «سلام!» بعد ظرف آش را گرفت و در را بست. مامان را بالای پلّهها دید که داشت نگاهش میکرد. آمد ظرف آش را به مامان داد. مامان آن را در آشپزخانه گذاشت و پرسید: «امینجان! چرا از دوستت تشکّر نکردی؟ قهر اصلاً کار خوبی نیست.»
امین گفت: «من با او قهرِ قهرم. چون سلام کرد، من هم مجبور شدم سلام بکنم.» و باز رفت کنار بابابزرگ نشست.
بابابزرگ این بار با صدای بلند، آیهای از قرآن را خواند. مامان گفت: «آقاجان! معنی آن را هم بگو تا امین بداند.»
بابابزرگ گفت: «خدا در قرآن میگوید: آیا جوابِ خوبی، خوبی نیست؟»(1)
مامان گفت: «دیدی امینجان! خدا به ما یاد میدهد به کسانی که به ما محبّت و خوبی میکنند و احترام میگذارند، خوبی کنیم و از آنها تشکّر کنیم.»
امین فکر کرد بابابزرگ داشت آهسته و زیر لب قرآن میخواند. امین به بابابزرگ نگاه کرد. بعد از جا بلند شد و گفت: «مامان، ظرف آش را خالی کن!»
مامان پرسید: «برای چی؟ بعد خالی میکنم.»
امین گفت: «نه، حالا خالی کن! میخواهم ظرف را ببرم به پارسا بدهم.»
مامان و بابابزرگ به امین نگاه کردند و بعد هر سه خندیدند.
1. سورهی الرَّحمن، آیهی 60.
ارسال نظر در مورد این مقاله