لاله جعفری
مامانشترمرغ، به جوجهاش گفت: «آهای جوجهی سرماخورده! من برم بیرون علف بیارم. سوپ بپزم. بخوری، حالت خوب بشه. بشین خونه، دنبالم نیا!»
جوجهی سرماخورده گفت: «چشم!»
مامان رفت؛ امّا یک ذرّه که رفت، صدای هاپیشتهی عطسه شنید. برگشت و جوجهاش را پشت سرش دید. مامان گفت: «تو بودی عطسه کردی؟ چرا دنبالم اومدی؟ تو سرما خوردی. بدو خونه، الآن میام!»
جوجه گفت: «چشم!» و برگشت خانه. امّا یکدفعه غررررومب صدایی آمد و خانه روشن شد. جوجه ترسید. دوید از خانه بیرون و داد زد: «مامان کمک!»
مامان، جوجه را بُرد زیر درخت تا خیس نشود و گفت: «بگو زود چی شد!»
جوجه گفت: «یه هیولا اومد. خیلی سفید بود. چه صدایی داشت! خیلی بلند بود!»
مامان گفت: «نترس عزیزم! من پیشتم.»
یکهو دوباره غرررومب صدا آمد. جوجه لای پرهای مامانش قایم شد و گفت: «همین بود. پیدام کرده. بگو نیاد... بگو بره خونهش!»
مامان گفت: «باشه، ولی کوش؟ کجا قایم شد؟»
جوجه سرش را از لای پرهای مامان درآورد و گفت: «من که ندیدم!»
یکهو از آن بالا غرررومب صداهه آمد و همهجا روشن شد. جوجه گفت: «خودشه... پیداش شد. رفته بالای درخت.»
مامان، جوجهاش را بوسید و گفت: «اون که هیولا نبود جوجهجونم! رعدوبرق بود.»
جوجه گفت: «رعدوبرق، دندونِ تیزی داره؟ چنگولم داره؟»
مامان گفت: «نه، نداره. رعدوبرق فقط یه عالمه بارون داره.»
یکهو شُرشُر از آسمان باران بارید. مامان گفت: «ایناهاش، اینم باروناش!» و هاپیشته عطسه کرد. مامان تندی علفهای زیر درخت را کَند و گفت: «بدو بریم خونه که منم سرما خوردم!»
جوجه گفت: «نه نه نه! صبر کن رعدوبرق بیاد! میخوام ببینمش.»
ارسال نظر در مورد این مقاله