اگرهای من
مژگان مشتاق
اگر من یک آفتابپرست میشدم، زبانِ درازم را درمیآوردم و دیدی دیدی دی ی ی ی دیم! آنوقت داداشیِ کوچیک من از تعجّب دهانش باز میماند و بعد من زبانم را شَتَلَق به سقف میزدم و آویزان میشدم. اینکی(1) داداشیام دیگر نق نمیزد و حتماً مامانم توی اتاق میآمد و جیغ میکشید و به من میگفت: «لوس نشو چِغِل پِغِل(2) زبوندراز!» و من دیدی دی ی ی دیدم زبانم را از سقف برمیداشتم و شَتَلَق میزدم به پای مامانم و لابد مامانم داد میزد: «چِغِل پِغِل زباندرازززززززز!» و حتماً داداشیام هرّ و هرّ میخندید و دیگر این همه نِق نمیزد!
اینکی، من آفتابپرست نیستم و اینکی، داداشیام دارد جیغ میزند و گریه میکند!
پینوشت:
1. خلاصه.
2. سمج.
ارسال نظر در مورد این مقاله