حالا چه کار کنم؟

10.22081/sn.2019.67232

حالا چه کار کنم؟


شب‌قصه‌های قرآنی

محمود پوروهاب

زهرا با مامانش به خانه‌ی لیلا رفت. او عروسک تازه‌اش را هم با خودش برده بود. لیلا با دیدن زهرا خیلی خوش‌حال شد. مامان‌های‌شان با هم روبوسی کردند. لیلا گفت: «وای، چه عروسک خوشگلی! تازه خریدی؟»

زهرا گفت: «آره. ببین چه روسری قشنگی دارد! مامانم برایش دوخته.»

لیلا دو – سه‌تا از عروسک‌هایش را از توی اتاقش برداشت، به مامانش گفت: «مامان! اجازه می‌دهی برویم توی اتاقت بازی کنیم، آخر اتاقم خیلی به‌هم‌ریخته است؟» مامانش اجازه داد. لیلا با زهرا به اتاق مامانش رفت و شروع کردند به خاله‌بازی. لیلا گفت: «این عروسک‌ها، دخترهای من هستند. بببین چه‌قدر نازند!» بعد دلِ یک عروسکش را فشار داد. عروسک قه‌قه، قه‌قه خندید. بعد روی دلِ عروسک دیگرش که موهای طلایی داشت، دست کشید. چشم‌های عروسک مثل دوتا لامپ کوچک، هی روشن و خاموش شد. آبی شد، سبز شد، قرمز شد، بنفش شد.

زهرا گفت: «چه جالب! چه دخترهای خوبی داری تو!»

لیلا پرسید: «دخترِ تو چه کاری بلد است؟»

زهرا گفت: «دخترم شعر بلد است. ببین چه‌قدر خوب می‌خواند!» آن‌وقت آهسته شکمِ عروسکش را فشار داد. عروسکش همراه آهنگ خواند:

خداجونم، خداجونم!/ قدرِ تو رو خوب می‌دونم

تو هستی که به من دادی/ مامان‌جون و باباجونم...

لیلا گفت: «وای، عجب عروسکی! فقط همین یک شعر را بلده؟»

زهرا گفت: «نه! دَه‌تا شعر بلد است.»

لیلا دست عروسکش را گرفت و گفت: «بده من هم امتحان کنم.»

امّا زهرا حاضر نبود عروسکش را به او بدهد و دعوای‌شان شد. آن هی عروسک را به طرف خودش کشید، این هی به طرف خودش. یکهو دست عروسک کَنده شد. زهرا عصبانی شد و گفت: «حالا عروسک مرا خراب می‌کنی؟ من هم وسایل مامانت را خراب می‌کنم!» آن‌وقت روی میز مامانِ لیلا هرچه کتاب و دفتر و کیف و اُدکلن بود ریخت زمین.

لیلا گفت: «وای! وای! خدا تو را نمی‌بخشد. قرآنِ مامانم را زمین انداختی!»

زهرا به گریه افتاد. لیلا دوید و رفت مامان‌ها را خبر کرد. مامان‌ها توی اتاق آمدند. لیلا گفت: «ببینید زهرا چه کار بدی کرده! قرآنِ مامان را انداخت. خدا او را نمی‌بخشد، مگر نه؟!»

مامانِ زهرا، زهرا را بغل کرد. زهرا با گریه گفت: «او دست عروسکم را کَند. من هم نمی‌دانستم آن قرآن است، انداختم روی زمین. مامان! واقعاً خدا مرا نمی‌بخشد؟ حالا چه‌کار کنم؟»

مامان گفت: «تو که نمی‌دانستی قرآن است. حالا قرآن را ببوس و سرِ جایش بگذار، و توی دلت هم از خدا معذرت‌خواهی کن. بگو دیگر هرگز به قرآن بی‌احترامی نمی‌کنم!»

زهرا قرآن را بوسید و روی میز گذاشت و از خدا هم معذرت‌خواهی کرد.

مامانِ لیلا هم دست عروسکش را جا زد. بعد لیلا و زهرا با هم آشتی کردند و دوباره مشغول خاله‌بازی شدند. مامان‌ها هم برای‌شان شربت و شیرینی آوردند.

CAPTCHA Image