مجید ملامحمدی
مادرم داشت نان میپخت. من دمِ درِ خانه ایستاده بودم و مردم را تماشا میکردم. چه خبر شده بود؟ همه به سوی مسجد میدویدند. گوشهی پیراهن یک پیرمرد را گرفتم و پرسیدم: «چه خبر شده!»
او ایستاد و با غصّه به من گفت: «پدر یتیمان از دنیا رفت. امام ما شهید شد!»
با غصّه به خانه رفتم و حرف او را به مادرم گفتم. مادرم ترسید و دست از کار کشید. فوری گفت: «چی؟ ای وای!»
گفتم: «مادرم! من هنوز نفهمیدهام که چه کسی شهید شده.»
مادر با عجله چادرش را به سر کرد و گفت: «آن مردِ مهربانی که چند روز پیش برای ما آرد و خرما آورد؛ او که اسمش علی(ع) بود. او شهید شده است!»
گریهام گرفت. پرسیدم: «همان مرد مهربان که به من گفت: «من پدرِ تو و پدرِ همهی یتیمان هستم.» همان مردی که مثل پدرِ شهیدم خوشاخلاق بود و به من حرفهای خوبی یاد داد؟»
حالا مادر هم به گریه افتاده بود؛ امّا نمیتوانست حرف بزند.
ما به درِ خانهی حضرت علی(ع) رفتیم. بچّههای شهدا مثل بزرگترها گریه میکردند. من دوباره یتیم شده بودم.
ارسال نظر در مورد این مقاله