مثلِ گل‌ها

10.22081/sn.2019.67164

مثلِ گل‌ها


فریبرز لرستانی «آشنا»

عصر، یک خاله‌پیرزن توی پارک آمد. خاله‌پیرزن با عصایش آهسته آهسته راه می‌رفت. وقتی به ما نزدیک شد. چندتا گل دید. بعد یواشکی با آن‌ها حرف زد. گل‌ها خودشان را تاب دادند. خاله‌پیرزن خوش‌حال شد و سرش را تکان داد. بعد به طرف من و مادر آمد. وقتی مرا نگاه کرد، من زود لبخند زدم؛ یعنی دوستی‌ات با گل‌ها را دیدم.

خاله‌پیرزن سرش را تکان داد و با لبخند گفت: «عزیز دلم!»

من هم با خوش‌حالی خودم را مثل گل‌ها تاب دادم.

CAPTCHA Image